مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» ضحاک ماردوش - که گوید که جز من کسی پادشاست ؟

ضحاک ماردوش - که گوید که جز من کسی پادشاست ؟

که گوید که جز من کسی پادشاست ؟

پس از طهمورث که در سلطنت سی ساله اش مملکت را سر و سامانی داده و دیوان افسونگر مردم آزار را با گرز گران در هم کوفته و به خدمت مردمشان وا داشته بود ، نوبت جهانداری به فرزندش جمشید رسید و جمشید ، و


برآمد برآن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر

ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما مطلب مرتبط ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما

کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری. به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی

جمشید در مراسم تاجگذاری به شیوه شاهان سلف خطابه ای میخواند و برنامه کاری اعلام می کند :


منم گفت با فرهٔ ایزدی همم شهریاری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم


و با قبول دو منصب والا و درد سر خیز شهریاری و موبدی به سودای قدرتی مضاعف متحمل مسئولیتی سنگین می شود، که پیش از آن وظیفه سرکوبی اشرار و دفع متجاوزان و حفظ امنیت بر عهده شاهان بود و هدایت خلق و تزکیه روانها پیشه موبدان.


جمشید در نخستین سالهای جلوس ، قبل از هر کار به تجهیز سپاهیان می گراید و تامین جنگ افزار که حفظ امنیت و دفع متجاوزان لازمه جهانداری است:


نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان


سپس برای رفاه رعیت به اختراع و ترویج صنعت نساجی می پردازدو به مردم هنر رشتن و بافتن و جامعه ساختن می آموزد .


دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن


سپس که مملکت از برکت تیغ آبدار قرین امنیت شده و مردم با پوشیدن جامعه قدم به دایره تمدن نهاده اند، به فکر تنظیم روابط اجتماعی می افتد و مشخص کردن طبقات جامعه، تا افراد هر صنفی منحصرا به همان کار موروثی پردازند و راه افزون طلبی ها بر جوانان نامجوی تفنن پسند بسته گردد.


چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد

زهر پیشه ای انجمن کرد مرد بدین اندرون پنجهی نیز خورد


مردم را به دلالت شغلی که دارند به چهار طبقه تقسیم نی کند و وظایف هر طبقه را معین


گروهی که آثوربان خوانیش به رسم پرستندگان دانیش


جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه و چاره ای جز این ندارد چه، او خود با اعلام «همم شهریاری همم موبدی» وظیفه سنگین خدمات معنوی را نیز بر عهده گرفته است .

گروه دوم مردان رزمنده و پاسداران تاج و تخت شهریاری:


صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند فروزندهٔ لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای وزیشان بود نام مردی به پای


و طبقه سوم دهقانان صاحب آب و زمینی که وجه کفافشان معین است و خاطر از دغدغه معاش آسوده؛ زندگی آرامی دارند ، و از آن بالاتر همت والایی که تن به خدمت دیگران نسپارند و به ازادی و آسایش زندگی گذراند.


بسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تنآزاده و ژندهپوش ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی بر آسوده از داور و گفت و گوی



و گروه چهارم طبقه تهیدستی که مجبورند برای گذراندن زندگی خدمت دیگران کنند و از پی روزی جان کندن و عرق ریختن شبانگاه با اندیشه چه خورد بامداد فرزندم سر بالین نهند:


چهارم که خوانند اهتوخوشی همان دستورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پراندیشه بود


بدین سان حد و مرز هر طبقه را معین می کند و نظام طبقاتی تزلزل ناپذیری ایجاد :


ازین هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را ببیند بداند کم و بیش را


آنگاه در پناه نظم نوین و به فیض قدرت مطلقی که بدست آورده است شروع به سازندگی می کند . ابتدا نیروی دیوان را به کار می گیرد :


بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند


و با استخراج معادن مملکت را توانگر و مردم را ثروتمند می کتد و با تجمل ها و تفنن ها بر نشاط زندگیشان می افزاید :


ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد ازو روشنی خواستار

به دست آمدش چندگونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید


با کشف خوشبوها بر تنعم ملت می افزاید و به زندگانی مردم رنگ تازه ای می بخشد ، و با آموختن رموز پزشکی پاسدار سلامت افراد رعیت می شود:


چوبان و چو کافور و چون مشک ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند

همین رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار


پس از آبادکردن شهرها و تأمین رفاه رعیت، با ترویج صنعت کشتی رانی پهنه دریاها را در قلمرو قدرت خود می آورد :


گذر کرد از آن پس به کشتی برآب ز کشور به کشور گرفتی شتاب


و چون بسیط زمین و سینه اقیانوسها را عرصه جولان خود می بیند هوای تسلط بر آسمان به سرش می زند ، و چرا نزند؟

اکنون که اسباب سلطنت از هر جهت فراهم است ، چرا ذات مبارک ملوکانه چون دیگران خاک نشین باشد و پایه های نازنین تخت جواهرنگارش بر پیشانی زمین ؟


چرا ارزنده ترین جواهرات جهان را زینت بخش تخت شاهنشاهی نکند و چرا نیروی مهارشده دیوان را چون باد سلیمانی در خدمت موکب شاهنامه نگیرد .


همه کردنیها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند مرآن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار به ما ماند ازان خسروان یادگار


جداکردن طبقات چهارگانه_ به همه نظام و ضابطه ای که در جامعه ایجاد می کند _ خالی از خطری نیست، بخصوص کع به فرمان شاه مردان حق از میان خلایق جدا شده و در دامن کوهساران منزل گزیده اند ؛ جماعتی که بخلاف سه طبقه دیگر کارشان دیدن و اندیشیدن است و راه نمودن ، ( و به تعبیری دیگر امر به معروف و نهی از منکر کردن و به تداول امروزین « نق زدن») و از آن بالاتر به عنوان عامل تعدیل کننده ای در برابر قدرت شاهانه ایستادن.


در هر جامعه ای و گرچه از رفاه و نعمت بهشت برین و در حکومت هر فردی_ و گرچه از کروبیان عالم بالا_ اگر تازیانه انتقادی وگرچه مغرضانه و نابجا نباشد کار به خودکامگی می کشد و نخستین قربانی شخص فرمانروا خواهد بود .


جمشید به مردم و مملکتش خدمت کرده است . کشور را به آبادی و رعیت را به رفاه کشانده است ؛ و اینک به هر سو می نگرد آرامش و امنیت می بیند و از آن بالاتر نفاذ حکم و قدرت مطلق ، بی حضور مخالفی و منتقدی . مرد در عین شاهی آدمیزاد است و در نهاد آدمیزادگان غروری هم نهاده اند . غرور سلطنت کارش را به تکلف و تحمل می کشاند و نیرویی سد راه و مانع کارش نیست . علی الخصوص که مملکت آرام است و گردش جهان بر وفق آرزو :


چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربهسر گشت او را رهی نشسته جهاندار با فرهی


و چه آفت خطرناکی است دوران طولانی آرامش و اطاعت و رفاه بی مرگی، آن هم در دیاری که پیش از آن دستخوش آفتها بوده است و در میان آدمیزادگانی که به هر حال تحول جویند و تنوع طلب. در چونین بهشت یخ زده ای تکلیف طبیعیت هیجان طلب مردم چیست ؟ گروه خرده گیران که در دل غارهای کوهستان خزیده و از جامعه بریده اند ، طبقات سه گانه دیگر هم سرشان هست و کارشان؛ در همچو حال و هوائی سران مملکت و مقربان بساط سلطنت چه مشغله ای می توانندداشته باشند جز از می و رود و رامشگران کام دل گرفتن و مدیح ذات مبارک سرودن و دعا به دولت شهریاری کردن. در چونین محیطی بازار چابلوسی گرم است و مسابقه تملق هیجان انگیز. در نتیجه فرمانروائی بدان قدرت و هوشمندی ، بازیچه هوس چاپلوسان درباری می شود و از گزافهذگوییهای فرصت جویات به وجد می آید ؛ بر فراز مسند هواپیمایش نگاهی به تخت جواهرنشان شاهی می افکند ، و در نگاهی به قامت خم شده تعظیم گران درباری و نگاهی به رعیت خاموش، و آنگاه واپسین قدم را بسوی پرتگاه سقوط بر می دارد ؛ هوای خدایی به سرش می زند .


یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان که «جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست؟»


و البته در آن حال و هوای « لمن الملکی» کسی جرأت ندارد لب از هم بگشاید و سخنی بر خلاف منویات مبارک عرضه کند . وانگهی مخاطب اعلی حضرت همایوتی کیانند ؟ گرانمایگان لشکری، سران قوم و موبدانی که از تبعید به کوهساران و زندگی در دل غارها معاف گشته اند و به عنوان زینت الملوک از اسباب سلطنت بشمارند . کسانی که پاس موقعیت و مقام خود را از حفظ حیثیت انسانی خود واجب تر می شمارند .


همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون


و جای چون و چرائی هم نبود که کار مرد از چون و چرایی گذشت که دیوان پایه های تخت جواهرنشان ملوکانه را بر شانه های خود گرفتند و تنوره کشان به هوا رفتند، یعنی چاپلوسان درباری و مدیحتگران قدرت حاکم به سودای منافع بیشتر بر غلظت تملق افزودند و میان شاه و ملت از زمین تا آسمان فاصله افکندند .


دعوی خدایی همان و سقوط قطعی همان .با ادعای الوعیت ، فره ایزدی که جز قبول و حمایت ملت نمی تواند باشد سایه خود را از فرق جمشید باز می گیرد . اینک جمشید است و امیران لشکر و ارکان دربار و موبدان گوش به فرمانش، نه افراد سپاهی و جماعت مردم و بخردان دور از حرص و هوس .


چو این گفته شد فر یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی

هنر چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیرهگون گشت روز همی کاست آن فر گیتیفروز

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده